سخنرانی در سمینار زنان سال ۲۰۱۳ در هانوفر: از اتاقی از آن خود تا میدانی از آن خود
سخنرانی در بنیاد پژوهشهای زنان ایران سال ۲۰۰۹ : زندگی های نزیسته و مبارزه برای زیستن
سخنرانی در بنیاد پژوهشهای زنان ایران سال ۲۰۰۹ : زندگی های نزیسته و مبارزه برای زیستن
لینک به چندی از جستارهای فارسی
سال ۲۰۱۷
سال ۲۰۱۶
لایه هایی کودکآزاری: نگاهی به آخرین رمان تونی موریسن
سال ۲۰۱۴
سال ۲۰۱۲
“منظره درست کردن”: کنش سیاسی کلیدی در مبارزه با فرهنگ خانم حضرت زهرا
سال ۲۰۰۸
چندی از سرودههای سال ۲۰۱۷
شهادتین
آینهای هست پشتِ قلبِ من
که کسی
گویی خود خدا جا گذاشته
آینهای که مرا
خودِ خود مرا نشان میدهد
پشت این عضلهی بیهوده
که برای هیچ و پوچِ دنیا میزند
آینهای هست درون من و فکری
سالهاست
که میگوید هست
اگر چشمهایم که به بیرون
رو کردهاند بگذارند
به آب و رنگها
خوشیهایی که میتپند و در لحظه
نابود میشوند
چشمهایی پیچیده در زرورقها
که بشارت چیزی تازه
و تک و تراونده را
در درونِ تهی خویش میدهند
شک ندارم آینهای هست
آینهای که رسول من است
فکری که سالهاست
میآید و میرود میگوید
اگر چشمهایم که این روزها
مرتب صفحاتِ پوچ
و نامتناهی «دفترِ چهرهها» را
ورق میزنند بگذارند
اگر این عضلهی سختجان بگذارد
که در پیچِ «پِیجها» گم شده و سخت
بیهوده میکوبد
انگار بر دری که پشتش کسی
در انتظارِ کسی نیست
امان از این عضلهی لجباز
که صورتکی سرخ برچهره زده
و میان صورتکهای سمج
دنبالِ تصویر خود میگردد
آینهای هست
قسم میخورم
فقط اگر چشمهای فریبکارم را
از این دنیای فریبا بگردانم
و آزادشان کنم مانند نور
تا از آخرین ذرهی
این عضلهی بیهودهزن
از این درون که به بیرون رو کرده
عبور کنند و به حضور
خودی که همه عمر
از آن حذر کرده
و منتظرش بودم
به حضورِ خودِ خدا
آن پشتها
شهادت دهند
دمیده
برمیگردم
بادهانی همه تمشك تو را
از خواب بيدار میكنم
تو سراپا جنگلی
بوی دميدن و نمی
از عشقبازی پیش از صبح
راز بقا
با الهام از آخرین ساخته عباس کیارستمی ۲۴ فریم
شکارچیان رسیدند
و دیگران
از قاب گریختند
۳
سگها کنار دریا
لاشه کودکان را
یافتند
۶
زنان و ییرمردان را
عابران
خشکشده در تماشای ایفل
۹
جوانان را
صحنه تاریخگذشتهای هالیوودی
سر بر لبِ لپتاپ
۱۲
بازماندگان
چند
بیش نیستند
۱۵
اردکهایی بیخبر
در روستایی متروک
در آسیا
۱۸
دو شیر در آفریقا
در یک خرابه
زیر رگبار
۲۱
گوزنهایی کوچیده
گرفتار
در کولاکی در آمریکا
۲۴
گاوهایی شیرده
در راه اروپا
و کلاغها همه جا
نمونه ای از داستان های فارسی
چهارتابلوی گوهر جاوید
این داستان چهار تابلو دارد ولی خارج از تابلوی زندگیِ قهرمانِ داستان، جایی که تو و زندگی تو قرار دارد، شروع میشود. نشستهای و صفحهی فیسبوکِ او را بالا و پایین می بری شرححالها و عکسهایش را از زمانی که او را شناختی تا امروز مرور میکنی
نامش گوهر است و انگار برای همیشه میان چمنزاری افتاده بود. اسم مجازیاش را پس میگذاری گوهر جاوید. همان گوهری که خوراکش حرص و غم و غصّه بود. همان گوهری که از قضا جاوید نماند. دوستی چند وقت پیش خبر داد بیخبر پریده. خبری که تو و خیلیهای دیگر را متعجب کرد و بر دلشان داغی بزرگ گذاشت.
دوستی تو و گوهر با پیشقدمی او در فیسبوک شروع شد. در فیسبوک هم خاتمه یافت. سر این که گوهر خودش را با تو مقایسه کرده بود و طرح مسئلهی یائسگی که پریشانت کرد
زمانی که گوهر برایت درخواستِ دوستی فرستاد در لندن زندگی میکرد ولی آرزویش ساکن شدن در شهر شما ونکوور بود. کناِر پسرهایش که شوهر سابقش برداشته و آورده بود این جا
همانطور که اولین تابلوی زندگی گوهر را با عکسی از او در این زمان بر دیوارش می آویزی، غصّه میخوری که چرا رهایش کردی و چرا برای بیش از یک سال از او کناره گرفتی. مطمئنی نه تو و نه هیچ کس، حتی خانوادهاش، فکرِ چنین اتفاقی را نمیکرد. مرگ خبر نمیکند
تابلوی اول: گوهر در لندن در فکر آمدن به ونکوور
گوهر در این تابلو مرواریدِ درشتی است که چون نگینی بر انگشتر چمن نشسته. کلاهی سفید که به تاجی از پر بر سر دارد و ژاکتِ موهرِ سفیدی بر تن. با اندام درشتش و با آن کلاه باشکوه بر سبزی بهاری چمن، انگار ملکهای بر تخت طاووس، خوش نشسته است. چهرهاش را لبخندی درشت فرا گرفته و چشمانش برقِ برخاستن و به تمامی دیدهشدن دارند
شرححالهای او که همه از دیگران هستند را همچون تذهیب در کنارههای تصویرش میآوری
« من میخواهم بدانم که، راستی راستی، زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟» ماهی سیاه کوچولو_ صمد بهرنگ
و یک لبخند
شب هیچ گاه کامل نیست
همیشه چون این را می گویم و تاکید میکنم
در انتهای اندوه پنجرهی بازی هست
پنجرهی روشنی
. . .
یکی زندهگی
زنده گییی که انسان با دیگراناش قسمت کند.» پل الوار – ترجمه:احمد شاملو
تا گوهر به آرزویش، همجواری پسرانش، برسد نزدیک دو سال طول کشید و همینقدر هم بعدِ آن تا وربپرد. تا مقیم نشده بود دوبار همدیگر را در ونکوور دیدید
اولین بار با ویزای توریستی وارد کانادا شد و نزدیک یک ماه در شهر شما ساکن بود. ولی باید برمیگشت به انگلیس. جایی که زیر پوشش بیمه درمانِ دولتی بود. گفت مریض است و زونا دارد، یک بیماری عصبی. و دارویی که مصرف میکند بسیار گران است و دارد ته میکشد. شاید هم این مانندِ صبرِ سه تا از پسرهایش بود که داشت از حضورِ مادر در زندگیشان ته میکشید و میخواستند گوهر برگردد. بهانهی سفرِ او فارغالتحصیلی پسر سومش بود و حالا وقت خداحافظی بود
بعدِ برگشت به لندن، دلِ گوهر که دوباره مزهی فرزند را چشیده بود پرپر میزد که برگردد. سه ماه مانده به کریسمس به تو زنگ زد و پرسید جا دارید تا برای مدت کوتاهی قبولش کنید. آن روز صدایت چون پارازیت تلفن خشدار شده بود: «اگه داشتیم که حتمن. ولی در این خانه خودمان را هم به زور جا دادهایم. و بعد هم کریسمس و تعطیلات … بهتر نیست کنار خانوادهات باشی؟
این شد که آن سال گوهر به جای آمدن به کانادا به ایران رفت. تو گفته بودی: « خوب کاری کردی. هیچ جا وطن نمیشود. سرِ سیاهِ زمستانش هم باز وطن است
بار دومی که گوهر به ونکوور آمد و داشت دنبال راه و چاه برای اقامتِ دائم در کانادا میگشت، یک بار دعوتش کردی خانهتان و یک بار هم با همسرت او را به کوهنوردی بردید. برای شما بسیار سبک. ولی گوهر زود به نفس نفس افتاد. به خاطر او مسیر را کوتاه کردید
وقتی بالاخره پایین آمدید و به زمین چمن در دامنه رسیدید، گوهر نفس بلندی کشید: « خوب اومدم ها. از خودم انتظار نداشتم. مدّتها بود کوه نرفته بودم
تو هم دم به دمش دادی و گفتی: «آره آفرین. با ما بیای بهتر هم میشی.» و دوربینت را بیرون آورده بودی. «بیا یه عکس بگیریم ثبت شه
حرفت خیلی خوشحالش کرد. میان چمن دراز کشید و گفت: «بگیر
لبخندِ همسرت در آن لحظه یادت نمیرود. و حالت تعجب را در چشمهایش پشتِ عینک قطورش. خودت هم تعجب کردی، ولی نه چندان، چون عکسهای گوهر در فیسبوک را زیاد دیده بودی. خوراکش ولو شدن در چمن و عکس گرفتن بود
بی حرف و لبخند عکسش را گرفتی و به روی خودت نیاوردی که زنی پنجاه و چند ساله چنان ژستی گرفته انگار قرار است تصویرش را روی جلد مجله چاپ کنند. همانطور مثل مُدلها چشمهای درشتش را خمار و لبهایش را به قدر عشوهای یا آهی، از هم باز کرده بود
چشمها اما پشت آن خماری ساختگی دودو میزد و صورت حتی با لبخند خوشحال و شاداب به نظر نمیرسید. اضطراب گوهر را ثبت کردی و آن را به داستان زندگیاش که چند روز قبل تمام و کمال برایت تعریف کرده بود ربط دادی، به دلشورهاش که آیا میتواند کنارِ فرزندانش ساکن شود
گوهر با وجودِ چینِ چهره و گردن زیبا بود: ابروهای کمان، بینی خوشتراش، دهان کوچک، موهای پرپشت صاف که به شانه میرسید. فکر میکردی در جوانی وقتی زن مردی شده بود که دوازده سیزده سال بعدش با منشی حُجرهاش روی هم ریخته حتمن اندامی قلمی داشته. هیکلش با وجودِ چهار شکم زاییدن البته خوب بود. چهار پسر کاکل زری که حسرتشان را داشت
آخرین باری که در فیسبوک گفتگو کردید، همین یک سال و نیم قبل، گفت کلی هم لاغر کرده. آن زمان تو برای کار به ادمونتون رفته بودی و او در آپارتمانِ پسرِ سومش، همان که اولین بار برای فارغالتحصیلیاش به ونکوور آمده بود، زندگی میکرد. پسر اما خودش چندین ماه قبل به ایران رفته و با سرمایهی پدر در کیش روی پروژهای کار میکرد
آپارتمانِ پسرِ گوهر به شما نزدیک بود. در فاصلهای که نبودی یک بار شوهرت را به نمایندگی از خودت فرستاده بودی تا به او سری بزند. عکسشان را با هم داری. در آپارتمانی که بعدها دیدی. چهرهی گوهر خندان است. خندهی واقعی از این که کسی به فکرش بوده و برای دیدنش آمده. همسرت گوهررا خیلی دوست داشت. میگفت: «معلومه خیلی تنهاست. کاش همدمی واسه خودش پیدا کنه. تو تشویقش کن
تو تشویقش میکردی. حتی از راهِ دور. ولی اتفاقی در زندگی گوهر نمیافتاد
آن بار آخر که در فیسبوک چَت کردید، پرسیدی: «چی کار میکنی انقدر خوشهیکل شدی؟
نوشته بود: «هیچ چی. کم میخورم و قبل شام “چیا سید” مصرف میکنم که اشتها رو کم میکنه. همون شاهدونهی خودمون. از مغازهی چینی بگیر و تو آب حل کن و قبل غذا استفاده کن. دیگه این که هر روز دمِ ساحل راه میرم. جات خالی.» و پرسیده بود: «کی برمیگردی؟ من این جا فقط تو رو داشتم و یک دوست دیگه. هر دو هم تا من رسیدم رفتید. اون رفت کالیفرنیا پیش بچههاش
به جای جواب ، نوشتی: «دستِ راستت زیرِ سرِ من. من که دارم هر روز چاقتر میشم
«گرم و سردت هم یکهویی میشه؟»
«نه. فقط بیخوابی دارم. چطور مگه؟»
«هیچی. گفتم حتمن داری یائسه میشی. مال اونه»
این نوشته اوقاتت را به کل تلخ کرده بود. این اولین باری نبود که خودش را با تو مقایسه میکرد. اصلن درخواستِ دوستی فیسبوکیاش بر پایهی همین فکر بود که شماها مثل همید و درد هم را میفهمید. مطالب صفحهی تو عمومی بود و داستانِ زندگیات را که بیمهابا جار میزدی خوانده بود
نقطهی اشتراکتان ازدواجِ غلطی در جوانی بود که منجر به طلاق شده بود. برای تو بسیار زود، بعدِ دو سال و برای او چهارده سال بعد از ازدواجش. دیگر این که هر دو از جدایی از فرزند رنج میبردید. حالا خوب بود تو فقط یک پسر داشتی. او چه میکشید که چهار تا داشت. پسر بزرگش دکتر بود و ازدواج کرده و در آمریکا دورهی تخصصش را میگذراند. سه پسر دیگر مجرد و هنوز در ونکوور بودند
البته بعدها معلوم شد نقطه اشتراک دیگری هم دارید: بیمهری فرزند. پسرهایتان که پدرها از شما جدا کرده بودند، در بزرگی پدر را با ثروتش ترجیح داده بودند و داغِ بودن با آنها را بار دیگر بر دلتان گذاشته بودند
شاید هم حق با آنها بود. چرا باید میآمدند طرفِ مادر وقتی پدر با پولش امکانات و زندگی راحت برایشان میخرید؟ وقتی پسرت به ونکوور آمده بود، تو حتی نتوانسته بودی موبایل سونی که او میخواست را برایش بخری
این فکر آن زمانت الان هم که نشستهای و فیسبوکِ گوهر را از نظر میگذرانی هنوز در سرت چرخ میزند و اذیتت میکند. برای تاراندنش، تابلوی دومِ زندگی او را با عکسها و شرححالهای فیسبوکیاش زمانی که تازه بعدِ سفرِ اولش به ونکوور به لندن برگشته بود و فکرِ سکونتِ دائمی کنار فرزندانش شعلهای در دلش روشن کرده بود میسازی. شرححالهایی که هیچکدام از او نیستند. نوشتههای دیگرانند. آدمهای بزرگ و معروفی که او خودش را پشت آنها پنهان ساخته بود
تابلوی دوم: گوهر در لندن بعد برگشت از ونکوور
گوهر در این تابلو یاقوتِ کبودی است که درونش کمی سرخ است و میان تیغههای چمنِ اواخرِ تابستان در پارکی در لندن سوسو میزند. با هر سوسو قرمزی درونش فزونی میگیرد و کبودیها را محو میکند
پیراهنی کاموایی چسبِ تنِ بالای زانو به رنگ بنفش پوشیده و پاها در چکمههای چرمی قهوهای رو به جلو دراز، میان چمن نشسته، دستها حایل زمین که نیافتد. اندام را جوری در این حالت کشانده که نازک تر از تابلوی اول به نظر برسد. عینکِ تیرهی آفتابی زده و صورت را رو به آسمان گرفته. چهرهاش زیاد مشخص نیست. آنچه خودنمایی میکند روبان سرش است به همان رنگ لباسش
برای تکمیلِ تابلو، شرححالهای فیس بوکیاش را بر آسمانی که به آن نگاه میکند، بالای روبان سرش، خیلی بالاتر، میآویزی
«دقایقی در زندگی هستند،که دلت برای کسی آنقدر تنگ میشود، که میخواهی او را از رویاهایت بیرون بکشی، و در دنیای واقعی در آغوش بگیری.» گابریل گارسیا مارکز
«و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم
خشمآگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری میکنیم
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
. . .
ماه میگذرد
در انتهای مدارِ سردش
ما ماندهایم و
روز
نمیآید.» شاملو
چراغها را من خاموش میکنم » زویا پیرزاد
بعدِ ساختن این تابلو هنوز پشیمانی که چرا آن گفتگوی فیسبوکی باید مکالمهی آخرتان باشد. افکار و حرفهای آزاردهندهی آن روزت را به خاطر میآوری
فکر کرده بودی با همهی این که تو و گوهر طلاق گرفته و فرزندان بیمهر دارید اما همهچیزتان مثل هم نیست. پس نوشتی: «گوهر خودتو با من مقایسه نکن. من از تو خیلی کوچکترم و حالا وقت یائسگیم نیست»
حرفت گوهر را واداشت که بگوید:« اشتباه میکنی. من سنی ندارم. تا همین چند سال پیش هنوز عادت ماهیانه میشدم از وقتی اومدم ونکوور راحت شدم
و تو چقدر خوشحال بودی که مثل او راحت نیستی. هنوز امید داشتی جای پسرت را که برایش مهاجرت گرفته بودی ولی نمانده و برگشته بود خدمتِ پدر—با یکی دیگر پر کنی. قبل این که بیایی ادمونتون همسرت را بالاخره راضی کرده بودی دست از جلوگیری بردارد. داشتید پیر میشدید. سالها کشیده بود تا تحصیلتان را تمام و او کاری ثابت بگیرد. ولی چه فایده که دو هفته بعدش باید به خاطرِ کارِ موقتِ تو از هم جدا میشدید. باز هم اما امیدوار بودی. قرار بود تعطیلات نوروز به دیدنت بیاید و شاید آن زمان معجزهای که در انتظارش بودی اتفاق میافتاد
موضوعِ صحبت را با گوهر عوض کردی و برگشتی سرِ تنهایی گوهر و این که چرا دوست پیدا نمیکند با هم ورزش بروند
در جواب نوشت: «تو که اومدی با هم میریم. اگه من اون زمان ایران نباشم
تو اما دیگر تلخ شده بودی. حس کردی پُر از زهری. آخر چرا گوهر این حرفِ نیشدار را زده بود؟
با دلِ پُر نوشتی: «من برگردم باید دنبال کار دیگهای باشم. بیکار نیستم که با تو راه بیافتم به گردش. فکر نکن همه مثل تو تامینن، خانوم خانوما
و بعد در مقابل سکوتِ گوهر نیشت را بیشتر هم فرو کردی: « من اگه این جا کار دیگهای پیدا کنم میمونم. برای جاهای دیگه هم دارم اقدام میکنم. هر جا شد میرم. مثل تو نیستم که بخوام حتمن ونکوور باشم. تو روی من حساب نکن. برای خودت دنبالِ دوستهای دیگه باش
خودت از حرفت جا خوردی. عجب زهری داشت. ولی فکر کردی: حقش است. چرا خودش را با تو مقایسه میکند؟ اصلن چرا به لطفِ پسرهایش امید بسته؟
تلخی تو به گوهر هم سرایت کرد: «نه من همینطوری خوبم. دوست نمیخوام
دلت برایش سوخته بود. با این همه هنوز زهری بودی و ول نکردی. «آره والا دوست میخوای چی کار؟ مگه نمیگفتی آرزوت اینه که ساکن ونکوور و کنار پسرهات باشی. حالا پس دیگه مشکلت چیه؟ به آرزوت مگه نرسیدی؟
بعدِ مکثی که نشان از جاخوردنِ گوهر جایی که کیلومترها دورتر نشسته بود داشت، نوشت: «چرا رسیدم.» پس از این کلامِ آخر خداحافظی کردید. خداحافظی که سلامی دوباره در پی نداشت
میدانستی که گوهر از همیشه تنهاتر است. پسرهایش ظاهرن محلش نمیگذاشتند. آن پسری که در خانهی او ساکن بود گذاشته بود رفته بود ایران و آن دوتای دیگر هم به امان خدا ولش کرده بودند. نباید آن نیش را به قلبش میزدی. ولی چرا برای خودش دنبالِ یاری نبود که انقدر گدای محبتِ دوستان اینترنتی مثلِ من نباشد؟ درست که شوهرِ سابقش پدرسوخته بود ولی مگر نمیدید مرد خوب هم پیدا میشود. همسر تو را که دیده بود. چرا در فیسبوکش مدام نوشتههایی در مورد دلشکستگی و خیانت و عدمِ اعتماد به آدمها میگذاشت و مینوشت عشق دروغ است و دیگر فریب نمیخورد؟
همسرِ تو اما هنوز حرفش این بود که کاری کن گوهر یکی را پیدا کند. با این وضع آخر چطور؟ تو بیشتر گوهر را تشویق میکردی رشتهای بخواند. در انگلیس که بود چنین چیزهای تلخی کمتر مینوشت. چون آنجا به فکر تحصیل و خودسازی بود. گفته بود دورهی کار در آژانسهای مسافرتی میگذراند. چرا بقیه این دوره را این جا نمیگذراند؟ یکبار گفته بود حوصلهی درس ندارد و میخواهد آزاد باشد تا هر وقت خواست برود ایران. و تو گفته بودی:« خُب. حداقل وارد فعالیتهای اجتماعی شو
بعدِ این حرفت نوشتههای سیاسی درفیسبوک بیشتر میگذاشت. ولی خوراکش همان مطالبِ قبلی بود. فکر میکردی این “چیا سید” نبود که اینطور لاغرش کرده بود، سرخوردگی و بغض بود که میخوردش و هر روز بیشتر از پیش آبش میکرد
بعدِ آن گفتگو رابطهتان را با گوهر شکرآب—یا بهتر است بگویی زهرآلود— شد. البته هنوز در فیسبوک باهم دوست بودید. گرچه قلبن دوستش داشتی و به فکرش بودی هیچ وقت پاپیش نگذاشتی تا رابطهتان را دوباره جوش دهی
بعد فکر کردی این نوع از دوستی که محل هم نمیگذارید یعنی چه؟ این بود که روزی خودت را مجازی هم از گوهر بُراندی.حذفش کردی. تویی که حالا میدانستی دیگر بچهدار نخواهی شد. بعدِ برگشت از ادمونتون با شوهرت پیشِ دکترِ متخصص رفته و آزمایش داده بودید. او هم تعداد و هم سرعتِ اسپرمهایش خوب و بالا بود. تو اما تخمهایی تو پیر شده بودند. این هم ثمرهی مهاجرت که باید همهچیز را از اول شروع میکردی و نتیجهی سالها تحصیل که آخرش هم به کاری موقت ختم شده بود. حالا با این حساب همان بهتر نبود به قولِ گوهر عادتماهیانهات هم تمام شود و راحت شوی؟ پایان امید آیا راحتی نبود؟
تا روزی شنیدی گوهر به پایان رسیده. راحت شدنش را نمیدانی. با این فکر است که تابلوی سوم زندگیاش را رسم میکنی. در حالی که خودت را خارجش گذاشتهای
تابلوی سوم: گوهر اوایل ساکن شدن در ونکوور به طور دائم
در این تابلو گوهر همچون تکهای یشم است. لباسِ ورزشیِ آبی تیره بر تن دارد اما تیشرتش سبزِ یشمی است. مثل تابلوی قبل بر چمن نشسته، دستها حایل زمین و پشتش را به عقب خم کرده. حالتِ نشستنش بسیار ناراحت است. بدن را به سمت راست پیچانده و یک پا را روی پای دیگر انداخته، شاید برای این که شکم بزرگش دیده نشود. چاقیِ ران اما نشان میدهد حرصو جوش زیاد خورده و وزنش باز بالا رفته. گردنبندِ بلندی با دانههای فیروزهای بر گردن دارد که همراه بدنش به سمت راست چرخیده و روی سینهی درشتش خودنمایی میکند. عینکِ سیاه دودی زده و قسمتی از موها را، مانند دختربچهای پنج ساله، بالای سر بسته. با وجودِ دارودرخت، فضای تصویر سردِ سرد است
حوالی زمانی که عکس گرفته شده، گوهر چند شرححال برگرفته از دیگران بر دیوار فیسبوک خود نوشته
حواست به دلت باشد
آن را هرجایی نگذار
این روزها دل را میدزدند
بعد که به دردشان نخورد
جایِ صندوق پست آن را
… در سطل آشغال میاندازند
و تو خوب میدانی دلی که المثنی شد
دیگر دل نمیشود
باید یاد بگیرم
مادام که از عشق کسی
مطمئن نشدهام
با او خاطرهای نسازم
چرا که تاوان خاطرات
جنون است و بس!» گابریل گارسیا مارکز
همانطور که این تابلو را میسازی، باز از فوتِ ناگهانی گوهر درهمی. همسرت هم که شنید باور نکرد. بیخود نمیگویند: بیا تا قدرِ یکدیگر بدانیم، که تا ناگه زِ یکدیگر نمانیم
حتی الان که میبینی فیسبوکش از ده روز پیش که میگویند درگذشته به روز نشده هم باور نمیکنی. طبقِ معمول از همه شرححالها آوارِ غم فرو میریزد. فکر میکنی گوهر باید جایی میان این آوارها، شاید در زمین چمنِ پشتِ ساختمانشان، درازکش خوابیده باشد
دوستی که خبرِ فوتِ گوهر را داد گفت ایران بوده که این اتفاق افتاده. و این که: هیچ کس خبر ندارد چطور شد که اینطور شد. از تو پرسید: «تو چی؟ خبر نداری چش بود؟ مریضی چیزی داشت؟
در جواب گفتی: «من که میدونی این جا نبودم که بخوام خبری داشته باشم. ولی ظاهرن مریض نبود. موقعی که انگلیس بود زونا داشت که گفت خوب شده. این جا خونهی پسرش مینشست و روبهراه بود. فقط به گفته خودش تو مدّتِ کوتاهی کلی وزن کم کرده بود. خودش که خیلی از این موضوع خوشحال بود
از وقتی گوهر شروع به وزن کمکردن کرده بود تندتند از خودش در فیسبوک عکس میگذاشت. بیشترشان خوابیده در چمن. تو با اندام و خوشحالیِ او البته مسئله نداشتی. فقط نمیفهمیدی اگر گوهر میخواست فریبنده باشد پس آن نوشتههایی که کسی را نمیخواهم چه بود؟ اگر اینطور بود او این خوشگلی را برای جلبِ نظرِ که میخواست؟
او که کسی را در زندگی نداشت. یا شاید تو خبر نداشتی و در رفتوآمدهای ایران یا در همین ونکوور درگیر ماجراهای عشقی ناکام بود که این آینههای دق را در چهارگوشهی صفحهاش گذاشته بود
همسر و همدم به کنار، اصلن چرا به جای لاغری، دنبالِ ساختن زندگیِ مستقلی برای خودش نمیرفت؟ چرا دنبالِ کار نمیگشت؟ او که با شرححالهای سیاسیاش نشان میداد دغدغههای بزرگتری دارد چرا حداقل دنبالِ فعالیت اجتماعی نمیرفت؟ تو که آدرس چند جمع و گروه را در ونکوور به او داده بودی
در پستی نوشته بود: آنقدر از زمانه و از مردها خنجر خورده که بیتفاوت شده. ولی دُم خروس یا همان هیکلِ لاغرش از چمن بیرون میزد و جیغ میکشید که خواهان دیده شدن است
خلاصه که گوهر زیبای تابلوهای فیسبوکی گوهری بود که هرروز از روزِ قبل کمتلألوتر میشد. خودخوری درونی و عشقی که از او دریغ شده بود و میگفت دیگر دنبالش نمیگردد درست همان چیزهایی بودند که او را از توان انداخته بودند. جوری که انگار به چشمِ خودش هم نمیآمد
اولین باری که گوهر را در ونکوور دیدی هنوز جِزِ بودن با پسرانش را میزد و همین جِز که مملو از امید به آینده بود به او تلالویی میداد. در همین اولین سفر از سیرتاپیازِ زندگیاش را به تو گفته بود. که چطور شوهرِ سابق و همسرِ جدیدش یکدفعه بیخبر دستِ بچههایی را که او بزرگ کرده بود گرفته و به کانادا آورده بودند. پسر بزرگش آن زمان چهارده سال داشته و کوچکترین پسرش هشت سال. برایت تعریف کرد داشته دیوانه میشده و به هر دری زده تا بعدِ سالها توانسته خودش را به انگلیس برساند و آنجا پناهنده شود. مگر بشود روزی بیاید کانادا. ولی برای این کار نیاز داشت یکی از پسرها برایش اقدام به گرفتنِ اقامت دائم کند. گفته بود نمیخواهد اقدام از طرفِ پدرِ بچهها باشد. حتی بعدِ طلاق، پول او را که در اوایل دههی هفتاد از پارو بالا میرفته قبول نکرده
داستانش که تمام شد، تو پرسیدی: «مگه چیکارس که انقدر ثروتمنده؟»
گفت: «تو کانادا هیچکاره. با بهرهی پولهاش زندگی میکنه. در ایران در بازار و در کارِ معاملات آهن بود
بعد چون دید ابرو درهم کشیدهای اضافه کرد که مرد پولش را از راه حلال به دست آورده
در این سفر همچنین به تو گفت: زونا دارد. بیماریی عصبی است که یکی از نشانههایش یخزدنِ انگشتانِ دست بود، جوری که اگر نمیپوشاندشان بیحس و بعد فلج و سیاه میشدند و راهی جز قطع عضو باقی نمیماند. گوهر البته کسی نبود که در کارِ قطع باشد، حتی با پسرهایش که با او رابطه یخی داشتند. او حتی در تابستان دستکش سفید میپوشید
ولی زونا نبود که گوهر را کشت. امید واهیای که نقش برآب شد بود که کارش را ساخت. حداقل تو اینطور فکر میکنی
و تو چه؟ تو که میگفتی دندانِ بچه را کندهای ولی قبلِ رفتن به ادمونتون با شوهرت به به کلینیکِ پیشرفتهی باروری رفته و دنبالِ کاشتِ دندان در جای خالی دندانی که افتاده بود بودی. تو آیا دچارِ امیدی واهی نبودی؟ میبینی دُم خروس از کلاهِ تو نیز بیرون زده. شاید گوهر بیراه نمیگفت شبیه هم هستید
وقتی از ادمونتون برای تعطیلات سال نو به ونکوور آمدی، شبِ کریسمس گوهر تو و همسرت را دعوت کرد. قبل شام گفت: « پسرام امشبو خونهی پدرشون هستند و گفتهن فردا مییان پیش من
برای شام قرمهسبزی که میدانست همسرت خیلی دوست دارد درست کرده بود و سالاد و ماست و خیار را هم به راه بود. دورِ میزِ ناهارخوری ششنفرهاش که به زور سمتِ چپِ آپارتمان جا داده بود نشستید. این سمت دری شیشهای عریض داشت که رو به بالکنی با نمای اقیانوس باز میشد. ولی وقتی سر ِ میز نشستید ستونِ قطور و سیمانی در فاصلهی تنگِ بین میز و در قرار داشت دیدتان را کور کرد
تنها عکسی که گوهر با یکی از پسرانش داشت در این بالکن کوچک گرفته شده بود
عکس را میان تصاویر دانلود شده گوهر پیدا میکنی. پسر که هیکل بههم زده و پیراهن سیاهی به تن دارد لبخندی زورکی رو به عکاس بر چهره دارد. گوهر نیز بلوزی سیاه پوشیده و یک دستش را دور کمر پسر انداخته و دست دیگرش را حلقهی گردن او کرده و با ناخنهای صورتی شانهی چپِ پسر را گرفته. انگار عاشق پسرش باشد نه مادرِ او
دامنِ آبی طرحدارِ گوهر و آسمانخراشهای پشت سر تنها مناظرِ غیرِ سیاهِ تصویرند. چیزی که بیشتر از همه خود مینماید بازوی درشتِ گوهر است که دورِ کمرِ باریکِ پسر را گرفته. چهرهاش اما که به گردن و چانهی پسرش چسبانده در سایه مانده. گوهر بر خلاف پسر نگاهش را از عکاس گردانده. چشمهایش خمار و انگار در عالمی دیگر است
زیر عکس نوشته است: نفسم. او و نفسش جلوی دیدِ اقیانوس را گرفتهاند
آن شب که از خانهی گوهر برمیگشتید همسرت در راه خانه گفت: «باباهه قریبِ یک میلیون دلار ریخته بابتِ آپارتمانِ لوکس رو به دریا ولی حداقل نکرده جایی بگیره که قناس نباشه و دیدِ اقیانوسش رو اون ستون گنده نپوشونه
و تو گفتی: «برای گوهر خوبه. میدونی که چطور زنیه؟ از اونا که در زندگی پشت یه ستون قایم شدن که کسی نبیندشون
شوهرت از توصیفِ تو از گوهر متعجب شده بود. « پس چرا ما اسمش رو گذاشتیم گوهر در چمن؟»
گفتی: « از یک طرف میخواد خودشو نشون بده و توجه عالم رو جلب کنه. از طرفِ دیگه خودش رو و حقیقتِ زندگیش رو پنهان میکنه. حتی از خودش
بعد، چون سکوتِ همسرت آزارت داده بود، اضافه کردی: «همهی ما جاهایی به خودمون هم دروغ میگیم و حقایقی هست که جور دیگه جلوه میدیم چون قدرتِ قبولشون رو نداریم. حالا چون حرفِ گوهر بود اون بیچاره رو مثال آوردم. وگرنه من و تو هم مثلِ اون. فقط نمیدونم اون چیه که من از خودم پنهان میکنم. تو میدونی؟
اگرچه همسرت زیرِ لب گفت نه، میدانستی میداند و دارد پنهان میکند. بعد گفت خسته است و برای این که موضوع را عوض کند اضافه کرد بعدِ رسیدن به خانه یکراست به رختخواب میرود. تکرارِ حقیقت به آنهایی که پیش خود قسم خوردهاند نفیاش کنند واقعن که خستهکننده است. حتی ولشان کردن و خاموشی و حرفنزدن با آنها در این مورد هم خستهکننده و گاه کشنده است. صرفِ نظر از این که چه شیوهای در برابر کسانی که واقعیتی که مستهلکشان کرده را پنهان میکنند به کار ببندی، این تقابل مستهلکت میکند
آن شب در طولِ شام، گوهر شروع کرده بود با پسرهایش، یا درستتر بگویی با ثروتِ پدرشان پُز دادن: «برای هر کدوم نقد یک آپارتمان خریده و یک حساب سرمایهگذاری هم باز کرده که بهرهی ماهیانهش شیش هزار دلار در ماهه. پول توجیبیشون. من البته مخالفم و میگم باید کار کنن. ولی چی کار کنم؟
این بود که وقتی رفت کمی بیشتر برنج بکشد و پشتش به شما بود، تو و همسرت نگاه معنیداری به هم کردید. تو شانه بالا انداختی و او ابروهایش را. همان وقت گوهر برگشت تا باز بشقابتان را پُر کند و سرتان را هم با کفگیری دیگر از پُز و ادعا: «این پسرم که رفته ایران باباش پول ریخته براش یک شرکت زده و از همین اول یک پروژه بزرگ در کیش گرفته. ولی میترسم از پسش برنیاد. باباش که البته خیالش نیست
بعدِ شام، گوهر تورِ آپارتمان دوبلکسش را داده بود و حتی به طبقه بالا برده بودتان
سقفِ سمتِ چپِ سالن از سقفِ سمتِ راست بلندتر بود ولی بیمنفذ بود و پنجرهای نداشت. کاناپه و میز جلویش و تلویزیون هشتاد اینچی خفهترش هم کرده بودند. خُب دیگر، شیوهی بچه پولدارها و مادران عاشق و مفتخر این شازدهها این بود. تلویزیون هر چه اینچش خرستر، آنها و پزشان خفنتر
گوهر جلو و شما پشت سرش از پلهها بالا رفتید. طبقهی دوم دو اتاق داشت. یکی سمتِ راستِ راهپله و یکی سمتِ چپ آن. درِ هر دو اتاق باز بود. گوهر اتاقِ سمتِ چپ را برداشته بود که پنجرهای به بیرون نداشت. تنها اثاثیهی اتاق تختی دو نفره و کتابی بود نهاده بر سرتختی. دیوارها مثلِ دیوارهای بیمارستان سفید بودند. گوهر سرِ شام گفته بود کمکم دارد خانهی مجردی پسرش را آبورنگی میدهد و یکی دو تابلو هم برای طبقه پایین خریده. آب و رنگ اما هنوز به اتاق خودش نرسیده بود. انگار میدانست موقت آن جا ساکن خواهد بود
همراه او از اتاق بیرون آمده و به سمت اتاق دیگر رفتید. اتاق خواب پسر هم به همان سادگی اتاقِ گوهر بود با این تفاوت که جای کتاب دو عکس در دو قاب جداگانه بر سرتختی جلوهگری میکرد. یکی عکسِ سیاه و سفیدِ جوانی گوهر و دیگری عکسِ رنگی پدرِ بچهها. مردی بازاری که اولِ انقلاب به چهرههای مذهبی نزدیک بوده، آهن فروشی که گوهر تایید میکرد پولش را از راه حلال به دست آورده. این که دوستانش که در دستگاه بودند، سفارشش را کرده بودند و ترتیبِ معاملههایش را میدادند که دلیلِ حرامی پول نمیشد. مشکل فقط این بود که بعد از ساختنِ خود مادرِ بچهها را دور انداخته بود
به اتاق پسر پا نگذاشتی. فقط از همان درگاه، قبلِ روبرگرداندن، نگاهی سرسری به عکسِ رنگی مردِ کچلی که شبِ کریسمسی پسرها را به خانه خودش در منطقهی اعیانی “وِست ونکوور” میکشاند و از گوهر میدزدید نگاهی انداختی
عکسِ مرد را قبلن دیده بودی. در مراسمِ فارغالتحصیلی پسرشان. کنارِ زنِ جدیدش. و جا خورده بودی. زن از گوهر بسیار مسنتر بود و هیچ زیبایی او را نداشت. واقعن سخت بود سر از کارِ مردها درآورد و سختتر آن که سر از کارِ فرزندانِ مطیعِ پدر درآورد که حتی یکبار نمیگفتند شب عید را میرویم پیش مادرمان و فردایش میآییم پیش شما
سختتر از اینها ولی سردرآوردن از کارِ زنانی مانند گوهر بود. زنهایی که با تمامِ شباهتهایشان به تو هیچ شبیه به هم نبودید. باز فهمیدنِ پسرهای گوهر و پسرِ خودت که حتی یک بار هم مادر را جلوتر از پدر نمیگذشتند راحتتر بود. چرا که تا مغزِ استخوان وابستهی این پدرهای خرپول بودند
در این دوره زمانه، بچههای پولدار مادر میخواستند چه کار؟ غذایشان که در بستههای آماده میآمد و رختولباس از فروشگاههای مُندبالا. و با پولِ پدر بهترین کلفتها را میتوانستند بیاورند که لباسزیرشان را بشوید و زیرشان را تمیز کند. خواستگاری و این حرفها هم که دیگر در کار نبود. اگر هم بود، همان بهتر که مادر را پنهان میکردند
گاهی فکر میکردی اگر دختر داشتید وضعیت فرق میکرد. همیشه میگفتند پسر مالِ خانواده زنش است ولی دختر مونسِ مادر و پدر و حتی بعدِ ازدواج آنها را رها نمیکند و تا آخر عمر در کنارشان میماند. ولی نه، تعدادِ مادرانِ رهاشدهی ونکوور که دخترداشتند و دخترهایشان سالی یکبار هم به آنها سر نمیزدند کم نبود. دختر و پسر نداشت، حساب باز کردن روی فرزند کارِ عبثی بود. فقط نمیدانی گوهر چرا این حقیقت را نمیدید. از این جهت، او را درک نمیکردی.
دلیل این که الان هم که داری زندگیاش را از نظر میگذرانی باز خوب نمیفهمی لابد این است که واقعن با هم تفاوت زیاد داشتید. چیزی که گوهر نمیگرفت و فکر میکرد مثل توست و تا آخر هم خودش را با تو مقایسه میکرد
ولی نه، تو کجا و او کجا؟ تو که صاف بودی و همه چیزت علنی و او که خود و داستانِ زندگی خود را در گنجهی اتاق خواب بیپنجرهاش پنهان کرده بود
مدتی قبلِ این که از ونکوور بروی، دوستی که تهیهکنندهی رادیویی به نام “صدای زنان” بود از تو خواست در برنامهش شرکت کنی و داستان زندگیات را بگویی. تو که از کسی، حتی پسرت ترسی و ابایی نداشتی، دعوتش را اجابت کردی. بعدِ برنامه، تهیهکننده از تو خواست بود اگر زن دیگری را میشناسی که دلش پُر است و در ایران حق و حقوقش به عنوان همسر و مادر تضییع شده بگویی برایش برنامه بگذارد. گفتی: «یک نفرو میشناسم که داستانش خیلی از مالِ من سوزناکتره. بهش میگم
گوهر ولی قبول نکرد و گفت: « یک وقت بابای بچهها میشنوه
تعجب کردی. مگر همیشه نمیگفت به این مرد وابسته نیست و برای خودش زمین و مال دارد؟ آن دفعه که به ایران رفته بود گفته بود برای فروش زمینش میرود. و مگر نگفته بود حتی زمان طلاق از آن نامرد چیزی قبول نکرده و به او گفته: «پولت رو واسه خودت نگه دار. تو دلِ منو شکستی که هیچچی جبرانش نمیکنه
با دلخوری به گوهر گفتی: « بشنوه. مگر به تو این همه بد نکرده. از چی میترسی؟ بهش وابستهای؟ خرجتو میده؟
هیچوقت یادت نمیرود گوهر چطور صورتش را در هم کشید. جوری که از آن چه بود تلختر شد. با سری به زیر و دهانی پرچین و بسته مانندِ درِ گنجهای که صدا از آن به سختی بیرون بیاید زیرِ لب گفت: «پسرهام ناراحت میشن
آن روز بود که فکر کردی: تو چقدر دیر میفهمی. پسرهایش که از خودشان درآمدی برای اسپانسر کردنِ مادر نداشتند. پولِ پدر است که گوهر را اینجا آورده و اینجا هم نگه داشته. آن مرد هر آن اراده کند میتواند پسش بفرستد به همان برزخ انگلیس و باز قطع از فرزند
دیگر اصراری نکردی. به خودت گفتی: اگر راه آمدن به دلِ پسرهایش او را شاد و راضی میکند، تو کی هستی که بخواهی شادیِ دوستت را زایل کنی. گوهر حق داشت. سالها تلاش کرده بود کنار جگرگوشههایش باشد و حالا نمیخواست چیزی باعث جداییِ دوبارهی آنها شود. زونایش اگر عود کند ممکن است کار به قطعِ عضو هم برسد. بگذار در اتاقی در خانهی پسرش دلش خوش باشد. خودت را با او مقایسه نکن. تو هیچوقت به وصلِ فرزند نرسیدی و مادرهایی مثل گوهر را درک نمیکنی. مادرهایی که دل در دلشان نیست کاری کنند که فرزند از همان گنجه هم که هدیهی پدر به آنهاست بیرونشان بیاندازد
دعا کردی یک وقت شوهرِ سابقش دستِ آن دو پسرش را که کانادا بودند نگیرد ببرد آمریکا. کالیفرنیا. تا بارِ دیگر کلاِه گشادی سرِ گوهر برود. آخر نقشهی جدیدِ مرد انگار این بود و زمزمههایش را هم زده بود. حتمن آپارتمانِ پسر سومی را هم خواهد فروخت و سرِ گوهر کاملن بیکلاه خواهد ماند. فقط اقامتداشتن که کافی نبود. در این ونکوورِ گران باید جا و مکان و درآمدِ ماهیانه داشته باشی که دوام بیاوری
حالا بیخانمانی به کنار، بعدِ رفتن پسرهایش، حتمن باید نقشهی گوهرِ ونکووری این میشد که چطور اقامتِ آمریکا را بگیرد و بشود گوهرِ کالیفرنیایی. و باز سالها عذاب و دلهره و ترس و لرز و امید
به این جا که میرسی، تابلوی آخر زندگی او را از گنجهی فیسبوک بیرون میآوری و جلوی چشمت میآویزی. با وجودی که این تابلو کمتلالوترین تابلوی گوهرین است سعی میکنی زوایای نادیده را ببینی
تابلوی چهارم: گوهر قبل رفتن به ایران و به سفر آخرت
گوهر در این تابلو تکهای زر است. شمشادی که انقدر از تلالو افتاده که کهربا شده است. کهربایی که البته هیچکس را جذب نمیکند. آخر میان چمنهای زردِ زمستان، همرنگ خودش، افتاده و خیلی به سختی دیده میشود. نه دلبندی و نه یاری، کسی در کنارش نیست. تنها و تکیده و در غیابِ هر کس و ناکس چهرهاش دلمرده و خالی از نفس است.
این تصویرِ آخرِ گوهر را با چند شرححال از ماههای آخر زندگیاش قاب میگیری
شعرِ “قلبِ مادر” از ایرج میرزا که آخرش میگوید
«وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بیفرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ
««آه دست پسرم یافت خراش
«آه پای پسرم خورد به سنگ
نوشتهای از حاتمه ابراهیمزاده که میگوید
«حالت که خراب باشد
دلت که گرفته باشد
هیچ چیز آرامت نمیکند
آنقدر که از خودت هم بیزار میشوی
حالت که خراب باشد
دلت کنج خلوتی می خواهد
برای اشک ریختن
و فکر کردن به روزهایی نزیسته ات
و این دو نوشته که معلوم نیست نویسندهشان کیست
«هر که مرا دید تو را نفرین کرد»
«آدمها آنقدر زود عوض میشوند که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاه بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستیها و دشمنیها فاصله افتاده است
قاب را که تمام میکنی، نگاهت همچنان به تصویرِ گوهر آویزان میماند. نگاهی مبهوت. میلرزی. از روی تاریخ معلوم است این تصویر در زمستان گرفته شده. با این وجود، تنها لباسِ نازکی اندامِ باریک گوهر را پوشانده. او اینبار درازکش در چمن خوابیده است. موها را بور کرده و چشمهایش بازند. به بازی چشمانش در عکسِ دیگری که مالِ قدیم است. زمانی که هنوز ایران بوده و نقشهی خروج میکشیده. همان تصویری که در آن لباسِ دکولتهی مشکی پوشیده، پا روی پا انداخته و بر صندلیِ استیل با حاشیه طلایی نشسته
همان تصویری که روزی به مردی از آشناها که او نیز تنها و افسرده و پریشان بود و فکر میکردی با گوهر جورشان کنی نشان دادی و او گفت: «این دوستت جوری بر صندلی جلوس کرده انگار خانوم لویی پنجم است. و بعد با تمسخر اضافه کرد: «نه، این به نظر میرسه از من یکی هم حال خرابتر باشه
ناراحت شدی و فکر کردی: قیافهی بدبخت و نزار و اداهای خودت را نگاه کن. کارِ من اشتباه بود که میخواستم دوستِ گلم را در دامِ تو بیاندازم. با این همه، مردک درست میگفت. گوهر هم در این عکسِ قدیمی و هم در این آخرین عکسش چنان کرمپودرِ سفیدی زده که چهرهاش مانند صورتِ گیشاهای ژاپنی به چهرهی مُردهای میماند. ماتیک را هم جوری زده که لبها نازکتر از آنچه هستند دیده شوند. لبهایی قفل هم که رازی را پشت خود پنهان کردهاند—رازی که قرار است با خود به گور ببرد
و این چه رازی است پشتِ مرگِ ناگهانیِ گوهر که هیچ کس نمیداند؟ همین آخر هفتهی قبل، با همسرت برای پیادهروی به سمت ساحل میرفتید. روزی آفتابی و زیبا بود و تو، تا او دستت را نکشیده بود، مثل گنجشکی مرتب حرف میزدی. با این که نمیدانستی چرا و او میخواست با کشیدن دست متوقفت کند ایستادی. هاج و واجِ همراه و همنفست را نگاه کردی. دستت را رها کرد و با سرش به بالا اشاره کرد. نگاه کردی. کنارِ ساختمانِ گوهر ایستاده بودید. گفتی: «آخی. طفلک
باز دستت را گرفت. قهوهای سبزگون چشمهایش را نَمی از اشک به رنگ عسل کرده بود. گفت: «بیا به یاد دوستمون چند دقیقه سکوت کنیم
گفتی: «حتمن
پس از آنجا به بعد، در سکوت به راهتان ادامه دادید. دست در دستِ هم، از زمین چمنِ پشتِ ساختمانِ گوهر به سمتِ ساحل پیچیدید و طرف اقیانوس روان شدید
حالا یادت میآید آنروز آفتاب به موجها تلالویی طلایی داده بود. مانندِ موهای گوهر در این عکسِ آخر. ولی نه، بوریِ موی او تهرنگ خاکستری دارد و با چمنِ زردی که در آن درازکش خوابیده یکی شده است. چشمان بازِ روبه آسمانش چون چراغی که فتیلهاش دارد به انتها میرسد پتپتکنان سوسو میزنند. ولی انقدر بیرمق که میترسی جاوید از نفس بیافتد
به این جا که میرسی، به این انتها هم، همچنان در بهتی. اینبار اما از چیزی غیرِمرگِ گوهر. از این که خودت را در تصویر قرار دادهای. بی هیچ ترس و ابایی که با هم مقایسه شوید
میبینی کنارِ گوهر نشستهای و زانوی غم به بغل گرفتهای. به شانهی گوهر میزنی که برخیزد. دست هم را میگیرید، به هم کمک میکنید و هر یک روی پای خود میایستد. باد موهایتان را بر شانهی هم مینشاند
بعد به همسرت که آنطرف منتظر ایستاده تا عکستان را بگیرد اشاره میکنی. گوهر رویش را به سمتِ او میگرداند و شوهرت عکستان را ثبت میکند: کنارِ یکدیگر در چمن نوروزی و پشتتان دریاست که آبستن است. زیرِ پوستش چیزی مانند جنینی در شکمِ مادر موج میزند
از این معجزه قهقهه میزنی و با این قهقهه بهتت به سر میرسد. با این همه میگذاری در تصویر بمانی. جذبِ گوهر که شمشادی، تکه زری بوده، و کهربا شده
این بار خودت را از او جدا نمیکنی. نه دیگر از قاب خارج نمیشوی. میگذاری جاودان در این آخرین تابلوی زندگی او قهرمانِ داستان بمانی
در همه شهرهای دنیا زنی هست، سومین مجموعه شعر نیلوفر شیدمهر به فارسی است. ک این مجموعه شامل بخشی از سروده های نیلوفر بین سال های۲۰۱۶ تا ۲۰۱۱ است که دغدغه های وی درباره دل مشغولیها، چالشها و آرزوهای زنان ایرانی ساکن ایران و خارج کشور را بازتاب میدهد
سروده ای از این مجموعه
تن میدهی و تن نمیدهی
تن میدهی و تن نمیدهی
که عادتت دادهاند به تن دادن
و معنا کردهاند
تنانگیات را
در تن دادن
به نرینگی زندگی
تن میدهی و
تن نمیدهی
که بزرگت کردهاند
تا مادری ساکت
یا روسپیِ پُرسروصدایِ
رویای مردان باشی
تن میدهی و
تن نمیدهی
به زخمهایت
که زندگی همیشه
از زخم بازی میان تنت
آغاز میشود
تن میدهی
و تن نمیدهی
و در این دوگانهگیست
که خواب را
بر سالارانِ جهان
حرام کردهای
سرودهای از این مجموعه
بعد ساعتها در صف ایستادن
برای اولین بار
واردِ باغِ تبعید شدیم
مایی که سالها
ساکنِ تبعید بودیم
برای دیدارِ دوستانم
به برلین رفته بودم وبچهها
پوران وآذر گفته بودند
برویم موزهی یهودیها
برویم از باغِ تبعید دیدن کنیم
معمار دوباره ساخته بودش
برایمان
هندسهاش درست بود
پس وارد نشده تلف شدیم
در این گَشتگاه یادهای بیآب وعلف
و من دخترها را در آن آستانه گم گردم
مگر همیشه اینطورنیست
که آدم ها همدیگر را
وقتی به دنیای ندیدهای پرت میشوند
گم میکنند ؟
در این فکرها بودم
که مجذوبِ باغ شدم
عجب باغی: نه درختی، نه گلی
نه پرنده ای، نه آسمانی، ناغافل
بیکس و کار شدم و میگشتم
تنها دیوارههای سیمانی بلند بود
مسیری مارپیچ
و سربالایی نفسگیری که مرا
به دیوارهای بیشتری میرساند
در هزارتوی تلهی باغ بودم
خروجی در کار نبود
بیرون لحظه ی حال
هر مسیری لوله میشد و مرا
بیشتر به درون میکشید
گاهی نفسنفسِ دیگران را
میشنیدم، یا صدای پاهایشان را
همانطور که خودشان را به سختی
به جلو میکشدیند، گویی آنها نیز
با هر گام زیرِ وزنشان دفن میشدند
بدجور در عرق می سوختم
با نومیدی به بالا نگاه کردم
و از خودم پرسیدم
این دیگر چه جهنمی است؟
آن ارواح گمشده کجا هستند؟
باغها همه خوبند
مثلِ باغِ بهشت، تنها برای دیدار
نه سکونت، اگر خروجی در کار نباشد
چقدر در خود لوله میشوی و در عمیقترین
نومیدی میمیری
در امن و آسایشِ بهشت دفن شده بودم
چه وحشتی! یکی هم نبود
به او التماس کنم بیرونم بیاورد
خدا انگار تا این باغ را آفریده
خودش فلنگ را بسته بود
در این آخرین لحظهی کفرگویی اما
چهرههایشان پیدا شد
دوستانم: دوستان دیرینهی تبعید
پشت به دیوارِ خاکستری، درست در آستانه
همانجا که گمشان کرده بودم
اگر دخترها را یافته بودم
آنها هم مرا
اگر بچهها پیدا شده بودند
من پیدا شده بودم
چه سعادتی در انتها
آری چون موزهها
تبعید یک چرخوفلک است
راه خروجی همان دری است که از آن
روزگاری
وارد شدی
سرودهای از این مجموعه
دو نیلوفر
آینه مقابل آینه
او در برابر من
به خویش تا که مرا
بازتاب میدادم
نگاهش میانِ نگاهم
شعله لالهی شعله
کدام او؟ کدام من؟
هیچ نمیدیدم
پیچک پیچیده به پیچک
بوسه بر لبِ بوسه
دو نیلوفر در برِ هم
خویشِ خویشتن بودم
موج در نوازش دریا
نور به آفتاب میتابید
ابر قطرهی باران
آسمان قطرهقطره میبارید
شراب مستِ شراب
خوابِ او خواب مرا میدید
و غریقی درونِ غریقی
میشد غرق
گمم شده بود و
گم شده بودم میان گمی
میان آینه مییافتمش
میان آینه مییافت مرا
برهنه برهنه
برهنه در توانِ برهنه
دو نیلوفر دربرِهم
خودِ خودم بودم